هفتخوان نام نبردهایی هفتگانه در شاهنامهٔ فردوسی هستند که رستم پسر زال و اسفندیار پسر گشتاسپ آنها را به انجام رساندهاند. هفتخوان رستم شامل نبردهایی میشود که رستم برای نجات کیکاووس، شاه ایران، که در اسیر دیو سپید بود، انجام داد.
در آغاز حکومت کیکاووس، دیوها به فرماندهی دیو سپید به سرزمین مازندران حمله کرده و آنجا را تصرف کرده بودند. کیکاووس با سپاهی به سمت آنها میرود، اما شکست میخورد. دیو سپید چشمهای کیکاووس و سربازانش را نابینا و آنها را زندانی میکند. کیکاووس به طور مخفیانه نامهای به زال، پدر رستم، مینویسد و از او میخواهد که رستم را به کمک آنها بفرستد. رستم نیز با رخش، به سوی مازندران حرکت میکند.
در آغاز حکومت کیکاووس، دیو سپید به همراه سایر دیوها به سرزمین مازندران حمله کرده و آنجا را تصرف کرده بودند. کیکاووس در اقدامی بیخردانه با لشکری به سمت مازندران رفت تا دیو سپید را از بین ببرد. او از دیو سپید شکست خورد. دیو سپید چشم آنها را نابینا کرد و آنها را در زندانی تاریک و وحشتناک زندانی نمود.
کیکاووس مخفیانه قاصدی نزد زال فرستاد و از او خواست تا رستم را به کمک آنها بفرستد. زال ماجرا را با رستم در میان گذاشت. رستم چنین جواب داد: ای پدر ، من به کمک آنها می روم. به امید خداوند بتوانم کیکاووس را آزاد کنم و دیو سپید را نابود کنم. سپس با رخش، تمام روز را تاخت تا به دشت پهناوری رسید.
اولین خطری که در راه مازندران بر سرراه رستم بود، شیری بود که در توسط رخش کشته شد. رستم برای رها کردن کیکاووس از زندان دیوها، سوار رخش شد و به شتاب به سمت مازندران رفت. رستم راه دو روزه را در یک روز پیمود؛ به همین دلیل گرسنه شد و خواست تا استراحت کند. ناگهان دشتی پر از گورخر پدیدار شد. رستم با رخش به سمت آنها رفت و کمند انداخت و گورخری را شکار کرد. آتشی روشن کرد و گورخری را بریان کرد و خورد. آنگاه افسار رخش را باز کرد و او را برای چرا رها کرد و خود به نیستانی نزدیک وارد شد و آن را بستر خواب ساخت و جای را امن ساخت و به خواب رفت.
اما آن نیستان بیشهی شیری بزرگ بود. در نیمههایی از شب، شیر درنده به خانهی خود بازگشت. رستم را بر بستر نی خوابیده و رخش را در کنار او دید. با خود گفت نخست باید اسب را بکشم و آنگاه سوار او را بدرم. پس به رخش حمله کرد. رخش مانند آتش خروشید و دو دست خود را بر سر شیر زد و دندان خود را بر پشت آن فرو برد. رخش آنقدر شیر را به زمین زد که شیر جان بداد.
وقتی رستم از خواب بیدار شد، دید رخش شیر را از پای درآورده. گفت:
« | ای رخش ناهوشیار! که گفت که تو با شیر کارزار کنی؟ اگر بدست شیر کشته میشدی من این خود و کمند و کمان و گرز و تیغ و ببر بیان را چگونه پیاده به مازندران میکشیدم؟ | » |
این را گفت و دوباره خوابید و تا صبح استراحت کرد.
دومین خطری که رستم بر سر راه داشت، بیابانی خشک و سوزان بود که رستم با هوشیاری توانست از آن عبور کند. پس از گذشتن از خوان اول، بعد از طلوع خورشید، رستم بلند شد و تن رخش را تیمار کرد، آن را زین کرد و بهراه افتاد. وقتی را در راه بود، بیابانی بیآب و سوزان را دید. گرمای راه چنان بود که اگر مرغ از آنجا میگذشت، بریان میشد. زبان رستم از شدت تشنگی زخمی شده بود و رخش نیز دیگر توانی نداشت. رستم از رخش پیاده شد و زوبین در دست، از شدت تشنگی، مانند مستان راه میرفت. بیابان دراز و گرما زورمند و چاره ناپیدا بود. رستم به ستوه آمد و رو به آسمان کرد و گفت:
« | ای داور داروگر! رنج و آسایش همه از توست. اگر از رنج من خشنودی رنج من بسیار شد. من این رنج را بر خود خریدم مگر کردگار شاه کاووس را زنهار دهد و ایرانیان را از چنگال دیو برهاند که همه پرستندگان و بندگان یزداناند. من جان و تن در راه رهایی آنان گذاشتم. تو که دادگری و ستم دیدگان را در سختی یاوری کار مرا مگردان و رنج مرا به باد مده. مرا دستگیری کن و دل زال پیر را بر من مسوزان. | » |
همچنان میرفت و با خدا در نیایش بود؛ اما روزنهی امیدی پدیدار نبود و هرلحظه توانش کمتر میشد. مرگ را در نظر آورد و با خود گفت:
« | اگر کارم با لشکری میافتاد شیروار به پیکار آنان میرفتم و به یک حمله آنان را نابود میساختم. اگر کوه پیش میآمد به گرز گران کوه را فرو میکوفتم و پست میکردم و اگر رود جیهون بر من میغرید به نیروی خداداد در خاکش فرو میبردم. ولی با راه دراز و بیآب و گرما سوزان دلیری و مردی چه سود دارد و مرگی را که چنین روی آرد چه چاره میتوان کرد؟ | » |
در این سخن بود که تن پیلوارش از رنج راه و تشنگی، سست شد و ناتوان بر خاک گرم افتاد. ناگاه دید میشی از کنار او گذشت. از دیدن میش امیدی در دل رستم پدید آمد و اندیشید که میش باید آبشخوری نزدیک داشته باشد. دوباره نیروی خود را بازیافت و بلند شد و در پی میش به راه افتاد. میش وی را به کنار چشمهای برد. رستم دانست که این کمک از سوی خداست. او از آب نوشید و سیراب شد. آنگاه زین از رخش جدا کرد و او را در آب چشمه شست و تیمار کرد و سپس در پی خورش به شکار گورخر رفت. گورخری را بریان ساخت و بخورد و آمادهی خواب شد. پیش از خواب رو بر رخش کرد و گفت : «مبادا تا من خفتهام با کسی بستیزی و با شیر و دیو پیکار کنی. اگر دشمن پیش آمد نزد من بتاز و مرا آگاه کن.»
رخش تا نیمه شب در چرا بود. اما دشتی که رستم بر آن خوابیده بود، خانهی اژدهایی بود که از ترس آن، شیر و پلنگ و دیو جرات گذشتن از آن دشت را نداشتند. وقتی اژدها به خانهی خود بازگشت، رستم را خوابیده و رخش را در چرا دید. شگفتزده شد که چگونه کسی جرات کرده به آن دشت بیاید؟ دمان رو به سوی رخش گذاشت.
رخش بیدرنگ به بالین رستم تاخت و سم خود را بر خاک کوبید و گرد و خاک کرد و شیهه کشید. رستم از خواب بیدار شد و فکر جنگ کرد. اما اژدها ناگهان با جادویی ناپدید شد. رستم گرد خود به بیابان نظر کرد و چیزی ندید. به رخش خروشید که چرا وی را از خواب بیدار کرده است و دوباره سر بر بالین گذاشت و خوابید. اژدها باز از تاریکی بیرون آمد.
رخش باز به سوی رستم تاخت و سم خود را بر خاک کوبید و گرد و خاک کرد. رستم بیدار شد و بر بیابان نگاه کرد و باز چیزی ندید. دژم شد و به رخش گفت:
« | در این شب تیره اندیشهی خواب نداری و مرا نیز بیدار میخواهی؟ اگر این بار مرا از خواب باز داری سرت را به شمشیر تیز از تن جدا میکنم و خود پیاده به مازندران میروم. گفتم اگر دشمنی پیش آمد با وی مستیز و کار را به من واگذار. نگفتم مرا بیخواب کن. زنهار تا دیگر مرا از خواب بر نینگیزی. | » |
سومین بار اژدها غران پدیدار شد و از نفس خود آتش فرو ریخت. رخش از چراگاه بیرون دوید اما از ترس رستم و اژدها نمیدانست چهکار کند که اژدها زورمند و رستم تیز خشم بود.
سرانجام مهر رستم او را به بالین خود کشید. چون باد پیش رستم تاخت و خروشید و جوشید و زمین را به سم خود چاک کرد. رستم از خواب خوش برجست و با رخش بر آشفت. اما خداوند چنان کرد که این بار زمین از پنهان ساختن اژدها امتناع کرد. در تاریکی شب چشم رستم به اژدها افتاد. تیغ از نیام کشید و چون ابر بهار غرید و به سوی اژدها تاخت و گفت: «نامت چیست که جهان بر تو سر آمد. میخواهم که بینام بدست من کشته نشوی.»
اژدها غرید و گفت: «عقاب را یارای پریدن بر این دشت نیست و ستاره این زمین را به خواب نمیبیند. تو جان به دست مرگ سپردی که پا در این دشت گذاشتی. نامت چیست؟ جای آن است که مادر بر تو بگرید.»
رستم گفت: «من رستم دستان از خاندان نیرمم و به تنهایی لشکری کینه ورم. باش تا دستبرد مردان را ببینی.» این را گفت و به اژدها حمله کرد. اژدها زورمند بود و چنان با رستم گلاویز شد که گویی پیروز خواهد شد. رخش چون چنین دید ناگاه برجست و دندان در تن اژدها فرو برد و پوست او را چون شیر از هم بدرید. رستم از کار رخش خیره ماند. تیغ برکشید و سر از تن اژدها جدا کرد. رودی از خون بر زمین فرو ریخت و تن اژدها چون لخت کوهی بیجان بر زمین افتاد. رستم خدا را یاد کرد و سپاس گفت. در آب رفت و سر و تن خود را شست و سوار رخش شد و باز به راه افتاد.
رستم شاد و پویا در راه دراز میراند تا آنکه به چشمهساری پر گل و گیاه رسید. سفرهای آراسته در کنار چشمه، پهن شده بود و بره های بریان شده با دیگر خوردنیها در آن گذاشته شده بود. جامی زرین پر از شراب نیز در کنار سفره دید. رستم شاد شد و بیخبر از آنٔکه آن سفره، تلهی دیوها است، از رخش پیاده شد و بر سر سفره نشست و جام شراب را نوشید. سازی در کنار جام بود. آن را برداشت و ترانهای فرحبخش در وصف زندگی خویش خواند:
که آوازه بد نشان رستم است | که از روز شادیش بهره کم است | |
همه جای جنگ است میدان اوی | بیابان و کوه است بستان اوی | |
همه جنگ با دیو و نر اژدها | ز دیو و بیابان نیابد رها | |
می و جام و بو یا گل و مرغزار | نکردست بخشش مرا روزگار | |
همیشه به جنگ نهنگ اندرم | دگر با پلنگان به جنگ اندرم |
آواز رستم و ساز وی به گوش پیرزن جادوگری رسید. جادوگر مغرور بود و از دشمنان رستم، دستور کشتن رستم را داشت و قدرتی بی نظیر داشت. او که یک خر درنده هم داشت بیدرنگ خود را بر صورت زن جوان زیبایی درآورد و نزد رستم آمد. رستم از دیدار وی شاد شد و بر او آفرین گفت و خداوند را به سپاس این دیدار نیایش کرد. چون رستم نام خدا را بر زبان آورد، ناگهان چهرهی جادوگر تغییر یافت و صورت سیاه و شیطانیاش پدیدار گردید. رستم بهسرعت در او نگاه کرد و دریافت که او جادوگر است. جادوگر خواست که فرار کند اما رستم کمند انداخت و سر او را سبک به بند آورد. دید گنده پیری پر نیرنگ است. خنجر از کمر گشود و او را از وسط به دو نیم کرد.
بینداخت چون باد، خَمّ کمند | سر جادو آورد ناگه به بند | |
میانش به خنجر به دو نیم کرد | دل جادوان زو پر از بیم کرد |
رستم پس از مدتی، به سرزمینی تاریک و وحشتناک رسید؛ بهطوریکه چشمان او دیگر جایی را نمیدید. او راه خود را گم کرد. در این لحظه فکری به خاطرش رسید. افسار رخش را رها کرد. رخش با هوشیاری، آرام آرام راه را پیدا کرد. کم کم هوا روشن شد و رستم به سرزمین سرسبز و زیبایی رسید، که آنجا مازندران بود.
در این خوان، رستم در مسیر راه خود، در کنار رودی به خواب رفت و رخش در چمنزاری به چرا مشغول شد. دشتبان آن ناحیه که از چرای رخش به خشم آمده بود به رستم حمله برده و در خواب ضربهای به وی وارد کرد.
چو در سبزه دید اسب را دشتبان | گشاده زبان شد، دمان، آن زمان | |
سوی رخش و رستم بنهاده روی | یکی چوب زد گرم بر پای اوی |
رستم از خواب برخاست و گوشهای دشت بان را کنده و کف دست او نهاد. دشتبان به پهلوان آن نواحی که «اولاد» نام داشت شکایت برد. اولاد و سپاهیانش به جنگ رستم رفتند. رستم به سپاه حمله برد. او شمشیر خود را از غلاف بیرون کشید و با هر ضربه، ده دیو را نابود میساخت. در آن لحظه اولاد فریاد کشید: «ای رستم! بیا با من بجنگ تا تو را نابود کنم.» و سپس به رستم حمله کرد. رستم کمندش را دور سر چرخاند و به سمت اولاد پرتاب نمود و او را اسیر کرد. اولاد که خود را اسیر رستم دید، به او گفت: «ای جوانمرد پهلوان! مرا نکش، هر کاری که بخواهی برایت انجام میدهم.» رستم به او گفت که اگر محل دیو سپید را به وی نشان دهد، او را شاه مازندران خواهد کرد و در غیر این صورت، او را خواهد کشت. اولاد نیز پیشاپیش رستم و رخش به راه افتاد تا محل دیو سپید را به آنان نشان دهد.
رستم و اولاد به کوه اسپروز، (به مازندرانی: نوک سفید) یعنی محلی که در آن دیو سپید، کاووس را در بند کرده بود، رسیدند؛ چون نیمهای از شب گذشت از سوی مازندران خروش برآمد و به هر گوشه شمعی روشن شد و آتش افروخته شد. رستم از اولاد پرسید: آنجا که از چپ و راست آتش افروخته شد کجاست؟ اولاد گفت: آنجا آغاز کشور مازندران است و دیوهای نگهبان در آن جای دارند و آنجا که درختی سر به آسمان کشیده خیمهی ارژنگ دیو است که هر زمان فریاد برمیآورد. رستم شب را خوابید و صبح روز بعد اولاد را با طناب به درختی بست و به جنگ ارژنگ دیو رفت. وی با حملهای سریع سر ارژنگ دیو را از تن جدا ساخت و در نتیجه سپاهیان ارژنگ دیو نیز از ترس پراکنده شدند.
چو رستم بدیدش بر انگیخت اسب | بیامد به کردار آذرگشسب | |
سر و گوش بگرفت و یالش دلیر | سر از تن بکندش به کردار شیر | |
پر از خون سر دیو کنده ز تن | بینداخت زان سو که بد انجمن |
سپس رستم و اولاد به سمت شهری که محل نگهداری کاووس و سپاهیانش بود به راه افتادند و آنان را از بند رها ساختند. کاووس رستم را در مورد محل دیو سپید راهنمایی کرد و رستم و اولاد به سمت غار محل زندگی دیو سپید به راه افتادند.
در خوان آخر، رستم و اولاد به هفت کوه که غار محل زندگی دیو سفید در آن قرار داشت رسیدند. شب را در آنجا سپری کردند. صبح روز بعد رستم پس از بستن دست و پای اولاد، به دیوان نگهبان غار حمله ور شد و آنان را از بین برد. وی سپس وارد غار تاریک شد. در غار با دیو سپید مواجه شد که همانند کوهی به خواب رفته بود.
به رنگ شبه روی و چون شیر موی | جهان پر ز پهنا و باﻻی اوی | |
به غار اندرون دید رفته به خواب | به کشتن نکرد هیچ رستم شتاب |
دیو سفید با سنگ آسیاب و کلاه خود و زره آهنی به جنگ رستم رفت. رستم یک پا و یک ران وی را از بدن جدا ساخت. دیو با همان حال با رستم گلاویز شد و نبردی طولانی میان آندو درگرفت که گاه رستم و گاه دیو در آن برتری مییافتند. در پایان، رستم با خنجر خود دل دیو را پاره کرده و جگر او را در آورد.
زدش بر زمین همچو شیر ژیان | چنان کز تن وی برون کرد جان | |
فرو برد خنجر دلش بر درید | جگرش او تن تیره بیرون کشید | |
همه غار یکسر تن کشته بود | جهان همچو دریای خون گشته بود |
سایر دیوان با دیدن این صحنه فرار کردند. با چکاندن خون دیو در چشمان کاووس و سپاهیان ایران، همگی آنان بینایی خود را باز یافتند و به جشن و پایکوبی مشغول شدند.